هنرنگار-۷

ایران چیست؟ [سرمقاله شماره ۷]

خِرَد، واقعیت و آرمان؛ منطق عمل در آشوب

سعید خاقانی [سردبیر]

 

درآمد
آهنگِ پرسشِ «ایران چیست»؟ به گونه ایست که از یک امر خاص به گونه‌ای می‌پرسد انگار که مفهومی مجرّد و عام است، همچون «سرمایه داری چیست؟» یا «اضطراب چیست؟». طرحی غریب نیست و ما را به یاد پرسش‌هایی مشابه می‌اندازد، همچون پرسش فروید «زن چیست؟» و یا بَدیو که می‌پرسد «ترامپ چیست؟». نحوه پاسخ به این پرسش هم نمی‌تواند در یک فضای خاص بماند، فی‌المثل اینکه تاریخ و و قایع معاصر ایران را مرور کرد و از تجمیع یک سری داده امروزی و خصوصیات تاریخی، انتظار فهم کل و پاسخ به این پرسش را داشت. از سوی دیگر بایست مراقب بود که یکبار دیگر در تله ایدۀ ایران نیفتاد، به این معنا که ایده‌ای فراتاریخی و یک تکینگی فرهنگی تعریف کرد که رابطه‌اش با تغییرات زمانه خود معضلی دوچندان شود. اینجا پرسش به گونه‌ای است که میان تبیین خاص و عام قدم بر می‌دارد تا منطق عام این شرایط خاص را درک کند؛ یک «مَجاز مُرسَل» است که خاص را به جای عام می‌گیرد و بدان وصل می‌کند. چند ویژگی برای این وضعیت نام برده می‌شود و در یک برخورد آیرونیک، فرض محتوم را بر این می‌گذاریم که گزینه‌های جایگزین هست و اینها ادعایی برای حقیقت یا ماهیت تاریخی ایران نیست. با این حال فکر می‌کنم اینگونه برخورد می‌تواند ایران را از یک موضع ذات گرایانه بیرون بکشد و وارد حوزه تفاوت و ارتباط کند.

پس و پیش مدرن
پایه‌ای ترین نگاه در فهم این ایران، فهم ناهمزمانی جهان‌های آن است، یا به زبانی آشناتر، توسعه نامتقارن. دنیایی که جریان‌هایی ناهمزمان واقعیت آن را شکل می‌دهند و قبولِ همین امر پایه که واقعیت ایران یک دست نیست، بدین معناست که یک فکر نمی‌تواند این کلیت ناهمزمان را مدیریت کند. مغالطه‌هایی هم که در برخورد با مسئله ایران اتفاق می‌افتد، پاسخ‌هایی به یک لایه از این موضوع چند لایه است که راه یکۀ رستگاری دانسته می‌شود. از آنسو، این عدم یکپارچگی را یک قبول سطحی تکثر جوابگو نیست. مدلی عملی احتیاج است تا ذیل یک عقلانیت استعلایی بتواند این جهان را از خود بیرون بکشد تا اینکه بخواهد او را در یک وضعیت چهل تکه رها کند.
این ایران، جدا از جهان بیرون خود نیست و به همان اندازه که جهان را «پَسایی» تعریف می‌کنیم، یعنی جهان پَسامدرن و تمام شکل‌های خاص آن -از پساحقیقت گرفته تا پسا سیاست- ایران نیز به همان اندازه و یا حتی شاید بیشتر حائز این ویژگی‌های جهانشمول شده است. یکی از وجوه این «پُست‌مدرنیته»، روشدنِ بحران‌های جهان مدرن و گذر از مفاهیم و انگاره‌های جهان مدرن همچون عقلانیت و نظم و نهادها و چارچوب‌های وابسته به آن است. آموزش شناور را مطرح می‌کنیم و نظمِ خشکِ آموزش مدرن را نقد می‌کنیم و از شهرِ پسا برنامه ریزی صحبت می‌کنیم و در این نقدها از مصائب رویکردهای شهرسازی مدرن صحبت می‌کنیم، گویی که بحران‌های ما زاییده تناقضات جهان مدرن است. این یکی از اولین مغالطه‌هایی است که تناقض فکر همگن به وجود می‌آورد. مسئله این است که سهمی از بحران‌های ما، نه پیامدِ وجود، که پیامدِ فقدانِ این مدرنیته است. این شکل ناتمام و شبه و شکسته-بسته مدرنیته به ما اجازه نمی‌دهد که در نگاهی یکسویه، نقد را از دریچه پیامدها وارد کنیم و به پساها فکر کنیم، چراکه برخی از آن‌ها به خاطر امتداد جهان پیشامدرن در لایه‌های جهان ناکامل مدرن ماست.
این ناهمزمانی را نبایست به یک راه حل خطی ترجمه کرد، بدین معنا که ابتدا بایست مدرنیته را بازسازی کرد و مدرنیسم را پیاده کرد و سپس امر انضمامی و محلی را تفسیر کرد و سپس به چالش‌های پُست مدرن رسید. پاسخ صریح به یک چنین نگاهی این است که امکان و طمأنینه لازم برای بازگشت و بازسازی این روند خطی نیست. مسئله همزمانی است و راه‌حل‌ها هم می‌بایست همزمان عمل کند، از یک سو عقلانیتی شفاف را بازتولید کند، اینبار اما عقلانیتی که برخی نقدهای خردگرایی مدرن را لحاظ می‌کند، به امر محلی (local) توجه کند بدون اینکه آن را در برابر جهان مدرن قرار دهد، و در آخر تفکری انتقادی و آوانگارد پیشه کند تا تبعات این وضعیت حاد مدرنیته یا پُست مدرنیته را مدیریت کند.
با وام گرفتن از عبارت کتاب «ما هیچ وقت مدرن نبوده ایم» برونو لاتور، می‌توان سهمی از این وضعیت را اینگونه تبیین کرد که هنوز بسیاری از انگاره‌های مدرن در جهان ایرانی در ذیل خود سازوکاری پیشامدرن دارند. اما اینها صرفا امتداد یکدست گذشته و باقیماندۀ جهان دیروز در جهان امروز نیستند. بسیاری از این سنت‌ها در شرایط امروز تعریفی نو پیدا کرده‌اند و سهم بزرگی از آنها هم نه امتداد که بازتولید سیاسی و ایدئولوژیک دوباره‌اند. اینها در ذات خود گرایش‌های ایدئولوژیک یا نومحافظه‌کاری است، هر چند صورت ظاهر آن امتداد سادۀ الگوهای فرهنگی یا سیاست فرهنگ یعنی هویت و دغدغه‌های فرهنگی-تاریخی است. به موازات این امتداد و بازتولید، بسیاری از آنها، زادۀ اضطراب‌های راست‌کیشی در جهان آشوبناکی است که جامعه‌ای به درستی مدرن نشده را بی پناه رها کرده است و جهانی که از دیروز خود پناهگاهی ساخته تا پناهی برای خود در این جهان بی‌پناه بسازد. این راست کیشی در جهان حاشیه‌ای (periphery) وضعیتی مالیخولایی یا به قولی «نارسیسمی ایرانی» پیدا می‌کند و آنچه را در محاق فهم می‌برد «ایده پیشرفت» -نه در صورت خاص آن که کل مفهوم آن- است.
از سوی دیگر وجهی از این دغدغه‌هایی که می‌توان عنوان محلی گرایی و بومی گرایی بر آن گذاشت را می‌توان به عنوان باقیماندۀ ترس‌های جهانی دانست که نتوانست آنطور که شاید و باید خود را با جهان مدرن همراه کند. این جهان بوطیقا و خانه‌ای داشت و می‌دانست که صورت‌های خاص مدرنیسم تنها تجلی این جهان مدرن نیست و می‌تواند تعبیرهایی پیدا کند که به خانه خرابی دیروز نینجامد. مشکل آن در سازوکاری بود که بازتولید این جهان‌های سوم (Thirds worlds) یعنی مدرنیته‌ای محلی را ممکن می‌کرد، جهان‌های سومی که نه در برابر، بلکه در درون مدرنیته تعریف شود. در این مسیر پرچالش از عدم درک درست جهان مدرن گرفته تا ساخت دولت متمرکز و دولت ایدئولوژیک از مشروطه گرفته تا جمهوری اسلامی، او را در موقعیتی قرار داده است که تنها می‌توان با گم کردن نقشه راه یا ایدۀ خود تعریف کرد. این خواست تفاوت، در جهان دیسیپلینی فوکویی، و کنترلی دُلوزی و اتوماتوم جهانشمولِ لیبرالِ سرمایه‌داری، پیچیدگیِ چند برابر پیدا کرده است. آیا هنوز امکان تعریف امر محلی و فرهنگی در این جهان هست؟ جواب دمِ دست، پاک کردن این خواهش برای رسیدن به یک فهم به اصطلاح اصیل از مدرنیته است، با این حال اگر هم درست باشد که نیست، ممکن نیست. جهانی که هنوز هزاران امر تاریخی چند و چون زندگی‌اش را تعریف می‌کند نمی‌تواند از دریچۀ مدرنیته‌ای خالص و خشن به پاکسازی دست بزند. یکبار کرد و نشد.
این ناهمزمانی و امتداد جهان پیشامدرن به شکلی که به چارچوب‌های جهان مدرن آسیب زد، فقط مسئله‌ای شناختی نیست و صورت‌ها و دستگاه‌هایی سیاسی و مدیریتی که برای ساخت این ایران شکل گرفت، همراه با پول نفت و فشار استعمار در این جغرافیا، لکنت‌های ساختاری ایجاد کرد که به جای یک مدرنیته محلی، ملغمه‌ای ناساز از جهان‌های ناهمزمان کوک کرد. پول نفت و تورّم تحت عنوان بیماری هلندی، این جهان را به یک وضعیت مزمن بیماری رسانده که درمان آن پس از انباشت طولانی مدت بیماری سازوکار پیچیده می‌طلبد. این جهان توان تفکر در باب وضعیت خود را از دست داده است و در یک وضعیت گیج و گنگ عمل می‌کند. هر چند خود این مغالطه‌های اجرایی ریشه در مغالطه‌های شناختی و پایه‌ای دارد.
این گره پیچیده و انباشت بحران‌ها، ایران را در نظر خیلی به جعبه سیاهی تبدیل کرده که نمی‌توان دانست در آن چه می‌گذرد، سازوکارش ناشناخته است و مهم نیست که چه ورودی به آن داده شود، خروجی‌های شترگاوپلنگی بیرون می‌دهد که ماحصل همین جهان پیچیده و گم کرده راه است. برای برخی‌ها جواب در یک بیرون مطلق گذاشته شده که نسبتی با این حال پیدا نمی‌کند و البته به خاطر بیرونی بودنش، آرزوهایش را در صورت‌های بیرونی و خاصی می‌جوید. مجموعه این نگاه‌ها جهان ایران را یک بسته محکوم به یک شبه دیکتاتوری -یا هر نامی که الگوهای حکومتی و مدیریتی پیشامدرن را تداعی می‌کند- می‌دانند که آنچه تولید کرده است یک قفس است و پریدن، راهی به رهایی. اما واقعیت آن است که در پس آنچه به شدت مقید و بسته به نظر می‌رسد، یک تحکّم محکم بر فضا نیست بلکه از دریچه فساد و آنارشی با یک وضعیت به هم ریخته طرفیم، اما عدم توانایی در درک آن و ترس از مراوده با ترس اینکه بازهم به بازتولید این جهان بینجامد، برچسبی دم دستی بر آن زده و به بیرونی فکر می‌کند که ذیل نام رادیکالیته و آوانگاردیسم تصاویری از جهان نو می‌جوید. نگاه‌های رمانتیک آزادی‌بخش در یک تله فکر می‌افتد، یکی جهان بسته اما با چارچوب مشخص و دیگری انگاره‌هایی از رادیکال بودن، بیرونی مطلق که البته تصاویرش از پیش در جایی بیرون از جغرافیایی اینجا و زمان اینجا که اغلب از دریچه تاخیر و ناهمزمانی روایت می‌شود ساخته شده است.
البته این گذشتن و گذاشتن که صورت آن ناامیدی از اصلاح است و از وجه ایجابی تلاش برای خلق فضاهای آلترناتیو است، به شکل مطلق در اشتباه نیست. مسئله‌اش هم این است که هر خواهش تغییر با نهادها و سازمان مدیریتی طرف است که نه تنها خواهش عبور از وضع موجود ندارند، خود در بسیاری از اوقات بخشی از معضل هستند. اینجا مسئله‌ای سر بر می‌کند که این پرسشگری‌ها چگونه راه به دنیای عمل و تغییر جهان پیدا می‌کند؟ اینجا خودبخود نگاه‌های تغییرجو به فکر فضایی بیرون از این بند و بست هستند و رفتاری را می‌جویند که دست کم در ظاهر بازتولید انگاره‌های موجود نباشد.
این رادیکال‌ها و آوانگاردها یک وجه تناقض آمیز با خود حمل می‌کنند. از یک سو یک انرژی رمانتیک به جامعه وارد می‌کنند. در یک جامعه به شدت طبقاتی این انگاره‌های آزادی و خلاقیت، سهم کمی از جامعه را درگیر می‌کند و سهم عمده‌ای از جامعه توان پرداخت و خرید آن را ندارند. این تصور که کم کم این نگاه اقلیت به بطن جامعه نفوذ می‌کند را نمی‌توان به این راحتی خرید. بدون یک نگاه اجتماعی دقیق این دیدگاه پیشقراولی، خطر نادیده گرفتن وضعیت اجتماعی و خلق جهان موازی دارد. مورد دیگر آنست که – هر چند انکار کند و البته تلاش‌ها را نمی‌توان یکدست کرد – هنوز جهان ایرانی انگاره‌های جهان نو را در جغرافیا و اشکال خاصی می‌جوید. از این حیث این جهان تفاوت چندانی با تخیل «کارت پُستالی» قاجار ندارد و آوانگارد بودن یک «فِتیش» می‌شود و در تصاویر خاصی می‌ماند. و اما بزرگترین مغالطه این آوانگاردیسم، تصور یک نظم بسته و تحکمی است که آزادی را در برون‌رفت از آن می‌بیند، غافل از اینکه این جهان به ظاهر بسته، جهانی شکسته بسته است که دردش سامان است و نه فقط رفتن، که در خیلی از جاها توان عملی پیچیده‌تر از همان شکسته بسته‌ای که تولید می‌کند ندارد.
مجموع این شرایط، یعنی عقلانیت مدرنی که هنوز صورت درست پیدا نکرده و پیش از عبور از آن بازتولید آن مسئله است، ضرورت امر محلی که واقعیت او را بازتعریف کند اما در دام گذشته و ریشه افتاده و به جای اینکه در طول و به موازات جهان امروزش تعریف شود در برابر آن قرار گرفته است، و در نهایت آوانگاردی که تنها تخیلی از بیرون دارد و نسبتی دیالکتیکی با حال حاضر او ندارد، انگاره‌هایی است که می‌تواند در پاسخ پرسش «ایران چیست» داده شوند.

چه باید کرد؟
در این جهان آشفته، الگویی برای سامان احتیاج است، و اذعان به تکثر به خودی خود مدلی برای عمل ایجاد نمی‌کند. در کُنه مواجهه با این جهان یک عقلانیت پایه لازم است تا با بازنگری دوباره به ریشه‌ها و اصول جهان مدرن، پیش از هر افتادنی در جهان پیچیدۀ پُست‌مدرن، ساختاری پایه برای عمل بسازد. رسیدن به این عقلانیت نیاز به یک عقب‌نشینی دارد. این عقب نشینی همچون دعوت لنین برای شروع دوباره آنگونه که در خاک کمونیسم گفته می‌شد، نه بازگشت یا شروع از نو، که یک بازنگری است. اینجا این عقلانیت یک صورت یکدست ساز نیست، که یک چتر استعلایی یا شبکه‌ای زیرین (blueprint) است که بر خاک آن هنوز دو صورت دیگر مسئلۀ ایران امکان طرح دارد، یکی امر محلی و بومی و دیگر مواجهات پُست مدرن. مدرنیته اینجا همانگونه که هابرماس مطرح می‌کند می‌بایست پروژه‌ای ناتمام و نه «پَسا» تعریف شود. اینجا آرمان‌های جهان مدرن هنوز نیاز به بازنگری دارد. پرسش اصلی در اینجا امکان و شیوۀ این بازنگری است، چراکه از یک سو جهان سریع امروز امکان این بازنگری‌ها را سخت می‌کند و از آنسو، نقدهای امروزی به خِرَد مدرن ما را وادار به طرح دیگرگون و بازنگری این عقلانیت می‌کند. این نیاز به یک توافق کلان در طرح اصول کلی از ملی‌گرایی تا نهادسازی و سیاست دموکراتیک دارد تا جامعه را به سطحی از سامان بکشاند تا بر روی آن مسائل محلی و پسامدرن مطرح گردند. مخلص کلام این است که واقعیت ما یک واقعیت یکدست نیست و نمی‌توان با یک ایده کلی آن را راند. بزرگترین نقد به صورت‌های خِرَد مدرن یکدست سازی آن، جهانشمول نگری آن که در قالب صور خاصی هر تفاوتی را انکار می‌کرد و در آخر عدم توجه به استثناء ها، فراموش شده‌ها بود. در کل به جای یک روند یک برنامه شد و از دریچه یکدست سازی و پاکسازی وارد جهان‌های دیگر شد. با این حال و با وجود این نقد درست، برای جهان‌های حاشیه مثل ما، یک بازخوانی به جای گذشتن، برای مواجهه با جهان پس از مدرن حیاتی است.
در رسیدن به این بنیان عقلانی عمل، واقع‌گرایی (realism) سهم بزرگی دارد. واقع‌گرایی در معنای عمیق آن راهی است تا طرح مسائل درست اتفاق بیفتد، چرا که در وضعیت‌هایی این چنین بیشتر از پاسخ‌های نادرست عدم درک درست مسائل به خاطر نسبت دروغین و اعوجاج یافته با واقعیت است که جهان گم کرده راه ما را ساخته است. این چتر استعلایی عقلانیت، این زیرساخت، فضاهای عمل بازی می‌گذارد تا صورت‌هایی آلترناتیو برای خود خلق کند. وجه دیگر واقع‌گرایی فهم توانش (potentiality and possibility) عمل جامعه ایرانی است. واقعیت این است که ساختارهای مدنی و اجتماعی ما توان هضم ایده‌های پیچیده را نداردکه با پیش‌فرض برپایی اصول و یکسویه بودن آن، دعوت به فهم خاکستری‌ها و نادیده گرفته شده‌ها می‌دهد. اینجاست که نوعی عقب‌نشینی از این گفتارهای پیچیده و بازگشت به نوعی عقلانیت پایه می‌توان این جهان را به حدی از سامان بکشاند تا بتواند به فرای وضعیت خود فکر کند. نفخات نفت، ایدئولوژی چه در شکل پهلوی آن و چه پس از انقلاب اسلامی، نسبت ما را با فهم واقعیت خود مختل کرد و آرمان‌گرایی و تفاوت را به قیمت از دست دادن واقعیت تعریف کرد.
سهمی از این واقع‌گرایی فهم مسئله ایران و تکینگی تاریخ و فرهنگ آن است. با شرط نیفتادن یکبار دیگر در صورت‌های شبه مدرنی که منطق عمل خِرَد مدرن را حذف کند، از یک سو این صورت عقلانیت نبایست به رغم مسائل تاریخی و فرهنگی طرح گردد. از آنسو نیز گرایش‌های بومی و فرهنگی نبایست «در برابر» که می‌بایست در بستر این عقلانیت نو بازتعریف شوند تا امکان همزیستی تفاوت‌ها را دهد. بزرگترین سد راه این شکل عمل در فضای ناخالص که من از آن به عنوان فضای سوم نام می‌برم، ایدئولوژی است که فرهنگ را «در برابر» تعریف می‌کند و امکان خلق فضاهای هیبرید و بازتعریف خود را ذیل مفاهیم کل نگر بازگشت و اصالت می‌گیرد. رگه‌هایی از این خِرَد عمل در جای جای جهان مدرن بود که بازخوانی آنها امکان عمل در این فضای ناخالص را می‌دهد.
شاه کلید رسیدن به یک چنین تعامل سازنده‌ای از یک سو، بازسازی نهادهای اقتدار مدرن است تا سیاست را از جایگاه بسته آن بیرون بکشد و آن را با یک تکنوکراسی باز و نه خشن، به جایگاه درست خود اعتلا دهد. روی دیگر این اقتدار سازنده، آزادی است تا در یک فضای عمومی سوژه‌ها و نهادهایی شکل بگیرد که این وضعیت تکینه را مدام بازتعریف و بازتولید کند. تمام این مباحث به همان نسبت آشنای تمدنی نظم و آزادی بر می‌گردد و فهم اینکه اولا نبایست بین این دو انتخاب کرد و دوم اینکه در ساحت اقتدار به اسم آزادی هرج و مرج اتفاق نیفتد و در ساحت آزادی به اسم قانون و نظم، حذف و تصلب اتفاق نیفتد. یک چنین جهانی هم خدای نظم را خواهد داشت و هم خرمای نگهداشت خانه، آشنایی و فرهنگ را.
بر بستر این ساختار عقلانی و سپس فضاهای عمومی آزاد است که به آزمایشگاه‌های فکری احتیاج است که بتواند دامنه فکر و عمل این جهان را بسط دهد و به او توانایی مواجهه به امور غریب و نوی جهان معاصر بدهد. بدون این آوانگاردها جهان در خشکی عمل‌گرایی و جهان بستۀ مألوف خواهد ماند. تمثیل آزمایشگاه بی معنا نیست. ابتدا جدایی این آزمایشگاه از درگیری واقعیت است تا بتوانند در این آزادی و کمرنگ شدن بار واقعیت که صدالبته به معنای حذف آن نیست و نسبتی دیالکتیکی با آن دارد، ساحت‌های نو بازخوانی و تفسیر شوند. بزرگترین اشتباه مواجهه از دریچه عقل و سپس محافظه کاری فرهنگی با یک چنین فضایی است. اما از سوی دیگر، این آزمایشگاه نمی‌تواند بدون سازوکارهای سنجش، به ساحت محافظه کار خرد و فضای عمل عمومی جامعه وصل شود. همچون هر کار آزمایشگاهی که نیاز به پیاده کردن در یک پایلوت محدود و اطمینان از صحت و سلامت آن است، آوانگاردهای نبایست نقش راهبران عمل عام جامعه به شکل مستقیم و بدون مکانیسم‌های خلق فرهنگ عمومی بازی را کنند.
یک عقلانیت و اخلاق موقعیت که بتواند این جهان را در یک راستای درست بیندازد مایۀ عمل است. برای تحقق شکل درست این می‌بایست چند کار کرد. مثل یک محافظه کار می‌بایست از عقل گفت و ساختارهای آن را تقویت کرد. سپس فضاهای عمومی شکل داد که توان فهم تکینگی‌های این جهان و متناسب سازی این خرد با واقعیت را داراست. و در آخر بسترهایی برای پیش قراولانی طرح کرد که حتی به اسم دیوانگی و خلاقیت از چارچوب‌های این جهان عبور کنند. این جهان‌ها با هم در تعامل و حتی اصطکاک یا به قول شانتال موف، آگونیستی هستند اما هیچکدام دیگر را نفی نمی‌کنند. این همزیستی را می‌توان با یک مثل نشان داد. هر چند فیزیک کوانتوم از فیزیک نیوتونی عبور کرد اما هنوز سهمی از جهان فیزیک را به راحتی می‌توان با تفکر نیوتونی توضیح داد و بر اساس آن عمل کرد. به همین قیاس نبایست یک ایده دیگری را که در سطح استدلالی متفاوت و حتی پایین تری است رد کند. خِرَد، واقعیت و آرمان نیاز به پیدا کردن جایگاه خود، خلق مکانیسم‌های عمل درست و مدنیتی دارند تا با هم کار کنند. عقلانیت محافظه کار در پایه، بستری عمومی و واقع نگر، و آوانگاردیسمی پیشرو در بالادست طرح‌وارۀ درست عمل در این جهان متکثر است. تعیین حدود اینها و نحوه تعامل بین اینها و منطق عمل درون هر یک از این حوزه هاست که تکثر را به سامان می‌کند.

تعبیر این سخن‌ها در حوزه فرهنگ، هنر و معماری چیست؟
نهاد، میدان و آزمایشگاه سه استعاره معمارانه است که تبیین‌گر این جهان‌های موازی است. چند اصل (axiom) برای فهم تعابیر این دعاوی در حوزه فرهنگ، هنر و معماری وجود دارد. این جهان نیاز به بازخوانی جدی آرمان‌های معماری مدرن دارد. برنامه‌ریزی فضا، تفکر به تکنولوژی ساخت و وجه تکنونیک آن که ساخت و ساز را به سمت الگوهای صنعتی‌تر می‌کشاند، بازگشت به زیبایی شناسی مدرن که به دنبال خلق زبانی نو برای زندگی است و در آخر نگاه‌های اجتماعی که از دریچه تطابق فرم و عملکرد و نگاه‌های اجتماعی سعی در احیای عاملیت فضا و معماری در جهان امروز دارد، بازنگری‌های اساسی برای جامعۀ معماری و شهرسازی ایران‌اند. فضاهای به هم ریخته‌ای که امکان کنترل و شفافیت ندارند، ساختی که هنوز انگاره‌های بنّایی را به شکل ناآگاهانه در خود دارد و تلاش می‌کند صورت‌های نویی را با ابزار قدیمی بازتولید کند، جهانی که هنوز زیبایی‌شناسی مدرن را نپذیرفته و هنوز در الگوهای کلاسیک زیبایی خود را تعریف می‌کند و در اخر معماری که نقش اجتماعی درستی ایفا نمی‌کند و نشانۀ آن را همه جا از فضاهای آموزشی تا فضاهای اداری می‌توان دید، حفره‌هایی است که ضرورت این عقلانیت را ایجاب می‌کند. اینجا همانجایی است که تحت عنوان نگاه‌های پُست مدرن امروز، فی المثل نقد منظر به برنامه ریزی، نگاه واپس‌نگر به زبان ساخت و ساز، نقد گرایش‌های محافظه‌کاری و فرهنگی به زیبایی‌شناسی مدرن و در آخر دفاع از الگوهای اجتماعی پیشامدرن امکان دسترسی به این جهان را از معماری امروز ایران گرفته است.
مسئله دوم نحوه مواجهه با مسئله تاریخ و فرهنگ است. مثالی شاید مغالطه‌های موجود در نحوۀ برخورد با این مسئله را در جهان ایرانی نشان دهد. طب سنتی، که می‌توانست به موازات طب مدرن، ارزشی افزوده برای سلامت ایجاد کند و در ضمن بتواند سهم خُردی از فضای علم مدرن را در سلامت به عهده بگیرد و خود نیز، به کمک علم مدرن پایگاه علمی‌تر برای خود بریزد و بتواند دیدگاه‌های خرافه‌ای را از خود پاک کند، خود را در برابر پزشکی مدرن مطرح کرد و هم به اقتدار و جایگاه علم پزشکی مدرن آسیب زد و از آنسو خود هم نقشی به عهده گرفت که توان ایفای آن را نداشت. دقیقا به همین منوال، تاریخ در جامعه ما در برابر نگاه‌های مدرن تعریف شد، و معارضه‌ای ایجاد کرد که معماری ایران را از قافله جهان مدرن دور کرد و خود نیز ذیل عنوان سنت گرایی و امثالهم نقشی را به دوش خود گذاشت که توان حمل آن را نداشت. این اشتباه‌ها باعث شد دوتایی کاذبی شکل بگیرد که عبور از تاریخ و مسئله فرهنگ و بوم را راه رسیدن به جهان امروز و عبور از عقب افتادن ببیند. این دوراهی محصول یک مواجهه ی غلط و مصنوعی است و مسئله نحوه و جایگاه فرهنگ و تاریخ در صورت مسئله امروز است.
در این غیاب نهادینه شدن ارزش‌های جهان مدرن و طرح غلط مسئله تاریخ و فرهنگ تلاش‌هایی شکل گرفت که با برچسب رادیکال و آوانگارد به بیرون‌هایی از این جهان شکسته بسته نگاه می‌کرد. در این بستر غلط آوانگاردیسمی تولید می‌شود که چند مسئله دارد. ابتدا اینکه آوانگاردیسم را در انگاره‌هایی خاص جستجو می‌کند. آرزوی عمل در جهانی است که می‌خواهد فراتر رود اما در درون خود هنوز لنگ می‌زند. آوانگاردیسم برای ایجاد برش در جهانی است که با تحکم کلیشه و عقلانیتی بسته طرف است اما اینجا با یک هرج و مرج طرفیم که این نیروی دیالکتیکی نه باعث ایجاد حرکت که گاهی این آشوب را هم افزایی می‌کند. و در آخر وضعیتی تراژیک و آن هم اینکه آنچه خود را رادیکال می‌خواند هنوز در کنه خود بازتولید پارادایم‌های این جهان است. هنوز هندسه‌ای مطلق را که با جریان تضادها و تفاوت‌های زندگی روزمره بازی نمی‌کند را امر استعلایی معماری فاخر می‌خواند و توان درگیر شدن با تضادهای معمول زندگی را ندارد. هنوز این فرم به جای اینکه از دریچه تکتونیک صورتی معاصر پیدا کند هنوز رسیدن به آن را در روکش‌ها می‌بیند. آوانگاردیسم نیاز به یک نگاه دقیق در درون دارد تا آلترناتیوهای واقعی ایجاد کند و نه صورت‌هایی که تداعی‌های آن را می‌سازند. تاریخ را وارد یک فضای تجربی برای عمل و فهم شرایط خاص کند و از یک الگوی جهانشمول فاصله‌ای انتقادی بگیرد. خِرَد، عملگرایی، آزادی واقعی و رادیکال، آن چیزی است که این جهان را نجات خواهد داد.

نتیجه
مدیریت این فضای چند لایه کمک می‌کند که این جهان از این آشوب امروز جدا شود. کلیدش در فهم جای عمل و نحوۀ ارتباط و مدیریت این فضای چند صدایی است. رگه‌هایی از منطق آن را می‌بایست توسعه داد. خواست و توانایی عمل در یک فضای نه یکدست تا بتواند سازوکار عمل در جهان پیشامدرن، عقلانیت مدرن و سپس امکان‌های عمل در جهان آشوب‌ناک پسامدرن را با هم داشته باشد. اینکه در این جهان هر کس مدعای حقیقت نکند، از دریچه نقد و آیرونی محدودیت پاسخ خود را داشته باشد و به سوژه‌ها هم توانایی فهم موقعیت‌مند بدهد. هنوز عقلانیت مدرن چاره دردهای بسیار این جهان است، هنوز ملی‌گرایی ما را از آشوب پیشا و پسامدرن نجات می‌دهد و رادیکال می‌تواند ترک‌هایی در امنیت‌های دروغین ما ایجاد کند و جهان بسته ما را به رگه‌های معنادِه جهان امروز وصل کند.
اما صرف گفتن تکثر عمل راه نشان نمی‌دهد. غایت عمل در این جهان باید احیاگر (reconstructive) در معنای هابرماسی یا دیویی وار و پرگماتیست آن باشد. این عقلانیت عمل که بر اساس الگوهای عملگرا شکل گرفته است، را نبایست با ایده عقلانیت به معنای کنترل و نظم و کشتن آزادی یکی کرد. کلیدش در دیدن عقلانیت به عنوان بستری است که نقشه راه و نه صورت عمل می‌سازد. به زبان دیگر عقلانیت را نبایست در شکل بلکه در راهبرد دید. بر این بستر فضاهای عمومی، و عمل خِرَد، تفاوت در معنای دلوزی است که می‌تواند راهگشای شرایط خُرد این جهان باشد. اینجاست که رفتار تفاوت ساز آوانگاردها می‌تواند فضای عمل تجربی خاصی بسازد که نیرویی پیش برنده و نه تخریب‌گر حرکت این جهان باشد. این بدان معناست که این زیرساخت عقلانی را مدام در معرض بازنگری قرار می‌دهد.
ماکیاولی در فصل بیست و پنجم شهریار می‌گوید «شهریار اراده مردانه‌ای است که بر پیش‌بینی ناپذیری زنانه و مُتلوّن (رنگارنگ) فرتونا (شانس) فائق می‌آید.» این تعریف ماکیاولی از «سیاست» است: «هنرِ به انقیاد درآوردنِ نیروهای نامنتظرۀ طبیعت، تحت پروژه عقلانی». در عین اذعان به این دوتایی، می‌بایست گفت که عقلانیت مردانه و جریان سیال جامعه‌ای زنانه، یک حضور همزمان است، و گفت که این وضعیت مردانه‌ای است که پذیرای این مغز آشوب‌ناک زنانه است و جریان سیال تغییری که مدام در یک مرام و راهبرد عَقلانه کریستالیزه می‌شود. در پاسخ پرسش «ایران چیست؟» می‌توان گفت که ایران محصول به هم ریخته شدن موازنۀ نظم و آزادی است، جاییکه آشوب راه به عقلانیت پیدا کرده و منطق عمل جمعی را مختل کرده است و استبدادی که انرژیِ آزادِ بدنِ بدون ارگان و سیالِ جامعه را خشک کرده است. هر عمل درستی در این جهان منوط به جاگذاری اینها در جای خود است تا نظم و اقتدار به جای استبداد، و آزادی به جای هرج و مرج بنشیند. این عقلانیت یا یک زیرساخت در زیر یا یک چتر استعلایی در بالاست که امر کلی را شکل می‌دهد، اما امر کلی که متناقص عمل تفاوت‌های متکثر درون و بازی‌های خط شکن نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *