معماری, هنرنگار-۱

دانشگاهِ به‌جا

[نقدی بر آموزش معماری در ایران]

سعید خاقانی

ناسازه‌ای درون ایده‌ی دانشگاه نهفته که هر از گاهی سر بر می‌کند و گریبان دانشگاه ایرانی را می‌چسبد. اینکه دانشگاه جایی «معطوف به عمل» است یا «معطوف به فهم». این اشاره به «جا»، معطوف به همان گاه دانشگاه است که سعی در ساختن جا و مکانی برای دانش دارد. اینکه دانشگاه محل آموزش عملی و حرفه‌ای است یا جایی فراتر از آنست که در آن آموزش عملی در دایره‌ای از شناخت عمل و زندگی قرار می‌گیرد. این شکاف در رشته هایی به خاطر ماهیت کاربردی یا شناختی آن خیلی حاد نیست، اما در دانشکده معماری خود را به شکل دره‌ای پرناشدنی بروز می‌دهد. هر چند این دو دانشگاه ضرورتا در تضاد با هم نیستند، اما جنبه‌ی فراواقعیتی، تجربی و تا حدودی آرمانی دانشگاه، آن را در فاصله‌ای خاص با جهان عمل قرار می‌دهد که همانقدر که آموزش به خاطر غیرعملی بودن و فاصله‌ی زیاد با واقعیت را می‌تواند زیرتیغ نقد ببرد، تابعیت عین به عین آن با واقعیت بیرونی را هم مسئله ساز می‌کند. یکی احاطه بر واقعیت طلب می‌کند، اما آن دیگری از دریچه مداقه، تجربه و ایده آل به ترکی درون واقعیت می‌اندیشد تا از درون آن را به وضعیت بهتر ارتقا دهد. یکی به دانشگاه به عنوان کارگاه عمل می‌اندیشد و دیگری به عنوان باغ تفرج فکر. می‌توان به وضعیت تعادلی در این بین فکر کرد، واقعیت امر هم این است که دانشگاه هردوی اینهاست، اما بی قطب نمای مشخص به جای هر دو، به یک پراکندگی و نه این و آن می‌رسیم. عدم فهم، تئوریزه و عملیاتی کردن این فاصله، دانشگاه ایرانی را در وضعیت پادرهوا قرار داده است. این به-جایی دانشگاه منوط به مراعات ملزوماتی است که بسیاری از معضلات دانشگاه ایرانی و دانشکده‌ی معماری ایرانی بخطار عدم درک و پایبندی به الزامات این جاست.

«دانشگاهِ به جا»، که از یک سو رو به آینده و تغییر دارد و از سوی دیگر دست در واقعیت،… بوروکراتیزه شدن فرایند عملی دانشگاه و یا سیاسی شدن آن پالس های حیات و ارتباط آن با واقعیت جامعه را مختل می کند.


از پایه‌ای ترین الزامات شکل دادن این فاصله، آزادی است. اینجا آزادی فقط به معنای سیاسی آن نیست، بلکه آزادی در تجربه کردن به معنای عام است و به همین خاطر به اندازه طلب آزادی، رفتار و عمل آزادمنشانه سازنده‌ی روحیه دانشگاه است. تجربه فراغتمی‌خواهد و سهمی از فراغت جدایی از بار واقعیت است تا رو به سوی ایده آل و آینده ای، حال به چالش کشیده شده و تکانی بخورد. اما همین پیش فرض رابطه‌ی دیالکتیکی با واقعیت، بدین معناست که دانشگاه یک فضای کاملا جدا از جامعه و درخود، حتی به معنای آرمانی آن نیست. اینجا بحث از یک فاصله‌ی منطقی است، یک دیالوگ و داد و ستد مداوم با واقعیت. است همین پیش فرض است که دانشگاه را انضمامیمی‌کند، بدین معنا که نمی‌تواند یک امر بیرونی، در خود یا حتی آرمانی فارغ از زمان و مکان موجودیت آن را تعریف کند. پیدا کردن این جای درست دانشگاه یا «دانشگاهِ به جا»، که از یک سو رو به آینده و تغییر دارد و از سوی دیگر دست در واقعیت، به بنیان هایی نیاز دارد. به طور مثال، بوروکراتیزه شدن فرایند عملی دانشگاه و یا سیاسی شدن آن پالس های حیات و ارتباط آن با واقعیت جامعه را مختلمی‌کند و قدرت واکنش آن را به محیط انضمامی خو می‌گیرد و یا همانقدر که دانشگاه ایدئولوژیک با این برداشت که ایده‌آلی بیرون سازوکار آن را تعیین کند جزیره‌ای نامفهوم در تلاطم زندگی جامعه می‌سازد، آنچه که امروز تحت لوای کاربردی کردن دانشگاه یا نزدیک کردن دانشگاه و صنعت اطلاق میشود، در صورت عدم فهم این فاصله، کشتن روح آزادی و تجربه است. انعکاس این فضا خود را در شکل دادن آموزش غیررسمی و فرایندهای بیرون و فراکلاسی نشان می‌دهد، درون مجلات، گروهها و فعالیت‌های جمعی. یکی از مسائلی است که دانشگاه ایرانی از غیاب آن رنج می‌برد. نزدن این نبض نشانه‌ی ضعف حیات، و ممات دانشگاه است. در نبود این پالس‌های حیات جامعه (community) دانشگاهی، دانشگاه به مدرسه تبدیل می‌شود و دینامیسم خود را از دست می‌دهد. اینها همه منوط به جای-گاه درست دانشگاه است. معنا و پیامدهای این فاصله برای رشته‌ی چندپهلوی معماری دوچندان است.
دو رفرنس در آموزش ایرانی معماری بود که تا حدودی هدایت کننده ایده‌ی آموزش معماری بود، ایده‌ی بوزاری و باووهاسی. هر چند در تاریخ آموزش معماری ما این ارجاعات از جایی به بعد بیشتر یک قطب نمای مبهم تفاوت شد، مشکل از جایی حادتر شد که خود تفاوت و مرز بین این دو هم گم شد، و پراکنده‌ای از ایده های شخصی و تصمیم های واحد بالاسری هدایت کننده چارچوب کلی و مبهم دانشکده معماری شد. این دو تا حدودی هدایت کننده دوتایی آرمانی و عملی در آموزش معماری بودند. خواست، فهم و جرات عمل نداشتیم، این دو قطب نمای مبهم را هم گم کردیم و ماحصل ترکی پرناشدنی در دانشکده‌ی معماری شد، دانشکده‌ای که نه تربیت حرفه‌ای و عملی درستمی‌کرد و نه فرصت آگاهی تجربه محور را ایجادمی‌کرد. همانطور که گفتیم این دوقطب ضرورتا رودر روی هم نمی‌ایستد، اما عدم جهت گیری درست هم نه یک وضعیت میانه و اعتدال که پادرهوایی خلقمی‌کند. شاید این قضیه در کنه خود پیچیده باشد اما در صورت آن بسیار واضح و روشن است. کافی است به بسیاری از کارهای پایان ترم دانشجویی فکر کرد و پرسید دانشگاهی که ماحصلش این است چه رابطه‌ای با جامعه‌ی خود دارد؟ از جا در رفتن دانشگاه و قطع رشته های حیات با واقعیت جامعه به این دانشگاه وضعیتی مالیخولیایی-شیزوفرنیک داده است، یک جا در خیال خراسان و اصفهان خواب می‌بیند و یکجا هم با آوانگاردهای سای-آرکی معاشقه می‌کند، اما آنچه غایب است اینجا و اکنون ماست، ما حصلش نه یک جمع حال و آینده که بیشتر شقه شدن در میان گذشته و آینده‌ای موهوم به معنای از دست دادن حال است.

دو رفرنس در آموزش ایرانی معماری بود که تا حدودی هدایت کننده ایده‌ی آموزش معماری بود، ایده ی بوزاری و باووهاسی. هر چند […] از جایی به بعد بیشتر یک قطب‌نمای مبهم تفاوت شد.

انتقادهای معمول از دانشکده های معماری را نیز می‌توان در همین دو قالب دسته بندی کرد: آنهایی که می‌گویند در این دانشکده ها معماری کردن یاد داده نمی شود و آنهایی که می‌گویند در اینجا صرفا مطالبی رد و بدل می‌شود و به آگاهی نمی آنجامد. یکی عدم تربیت نیروی کارآمد را نشانه می‌رود و دیگری عدم تربیت سوژه های آگاه، متفکر و خلاقِ آماده برای حل وضعیت های جهان بیرون. حتی اگر به انتقادهای اجرایی خرد هم وارد شوی، ردپای پرسش از خود دانشگاه نهفته است. آتلیه چیست؟ آیا مدلی از یک دفتر معماری و شبیه سازی از یک کار واقعی معماری است؟ تفاوت آتلیه و کلاس در چیست؟ آیا آتلیه ها نباید همچون خانه متعلق به یک ترم واحد باشند، با دسترسی آزاد تا شب تا بچه‌ها در کنار کارشان در آتلیه زندگی کنند؟ چقدر کارگاه‌ها می‌بایست به آتلیه نزدیک باشد؟ ماحصل دروسی مثل مبانی نظری چه می‌تواند باشد؟ جنس و ماهیت آموزش معماری در دوره دکتری چگونه است؟ چگونه می‌توان درس تنظیم شرایط محیطی را کارآمدتر کرد؟ آیا استاد معماری خود باید معماری حرفه‌ای باشد؟ و پرسش هایی از این دست که در دانشکده های معماری شنیده می‌شود همه حول و حوش این دو قطب می‌چرخند.
اجازه دهید از پیامدهای ملموس این ناسازگاری صحبت کنیم. این فاصله‌ی آگاهانه‌ی دانشگاه با واقعیت دو جا خود را پررنگ نشان می‌دهد. یکی فاصله‌ی سیاسی-اجتماعی و فرهنگی-هویتی است که ایران برای خود قائل است و دیگر ترک مرکز/حاشیه یا به زبان ساده تر دوتایی تهران/شهرستانی است که فضای ایران را قطبی کرده است. نمی خواهیم در باب چرایی، ماهیت و پیامد این تفاوت‌ها صحبت کنیم، ولی اینها تفاوت‌هایی است که برداشت های ما از جهان خود را ساخته اند و نمی توان تنها با برخورد ارزشی درستی یا غلطی آنها را نادیده گرفت. این تضادها دو پرسش از دانشگاه ایجاد می‌کند، دانشگاه ایرانی چیست و دوم دانشگاه محلی چیست؟ این نسبت ها اشاره به همان وضعیت انضمامی دانشگاه می‌کند.
اجازه دهید ایرانیت دانشگاه ایرانی را صرف فنی و نیازهای پایه‌ای ترجمه کنیم و ببینیم که عدم پاسخ گویی به این پرسش چه ابهاماتی خلق کرده است. هر چند متاسفانه این فاصله یک فاصله ایدئولوژیک شده است که دانشجوی ایرانی را در وضعیتی شیزوفرنیک با جهان بیرون قرار داده است، جایی که زاها حدید در کنار استاد رضای معمار هر دو با هم و در یک جا حضور دارند، رابطه دانشکده معماری با جامعه‌ی معماری ایران یک مسئله گریزناپذیر است. یکی از مسائل داغ این روزهای آموزش معماری ما مسئله گرایش های معماری است، گرایش هایی مثل بایونیک و دیجیتال و گرایش های کارکردی مثل طراحی فضاهای درمانی و آموزشی. آیا با این ایده که آموزش بازکننده‌ی راه و ساخت فکر و نیاز است امروز به چیزهایی بپردازیم که لقمه‌ی دهان واقعیت ما نیست؟ پرسش ساده‌ای نیست. اینجا دو قبیله رودرو قرار می‌گیرند، آنها که از زمانه و پیشرفت می‌گویند و همراهی می‌طلبند و آنها که در رد اینها، واقعیت حرفه و بازار معماری ایران را گوشزد می‌کنند. انگار که باید یا اینوری باشی یا آنوری. اما شاید جواب نه در رد که در ماهیت برگزاری این گرایشهاست که ارتباط درست دانشگاه با جامعه را می‌سازد. چه تکنولوژی و چه رویکرد زیست محیطی می‌تواند جامعه را توسط دانشگاه به سمت سعادت بهتر هل دهد؟ ماهیت مسئله‌ی انرژی در جهان ایرانی چیست؟ چقدر بحران آب در دانشکده‌ی معماری ما انعکاس داشته است؟ اما پرسش اینجاست که چقدر دانشگاه ایرانی از نظر سازوکار نهادی امکان واکنش نسبت به جامعه‌ی خود را دارد؟ آیا یک نهاد بوروکراتیک مدیریت شده از بالا چالاکی و سرزندگی این واکنش را داراست؟ در این اوضاع از جا دررفته، پرسش از ایرانیت دانشگاه ایرانی صبغه‌ای سلیقه ای-ایدئولوژیک پیدا می‌کند که زیر لوای سنگ هویت به سینه زدن خیال های خام بی ربط در سر می‌پروراند.

آتلیه معماری دانش‌آموزان سال اول، مدرسه معماری پاریس بلویل،‌پاریس. عکس:‌ مهدی شادکار، ۲۰۰۸

پرسش دیگر پرسش از دانشگاه محلی است. خیلی از ماها می‌دانیم که دانشگاهی که در مازندران است با دانشگاه یزد و سیستان و اهواز باید تفاوتی بکند، اما مسئله در ماهیت این تفاوتهاست. هر چند دیگر نمی‌توان خط محکمی بین امرمحلی/جهانشمول کشید و یا از دانشگاه کرمانی خواست که فقط به مسائل کرمان بپردازد، اما یکرنگی و یکشکلی دانشگاه هم بیش از آنکه نشان از درگیری با امر جهانشمول داشته باشد، نشان از بی تفاوتی نسبت به جهان بیرون دارد. دانشگاه ها می‌توانند نسبت به زمینه ها و پتانسیل هایش تمرکز بر مسائلی کنند که نشان از رابطه با بستر خود دارند. نیاز به یک تقسیم کار، طرح مسائل و هدف گذاری روشن است تا در شاهرود زاها حدید تولید نکرد و در تهران ویلاهای هزارمتری آنچنانی. کجا می‌توان معماری چوبی شمال را توسعه داد و کجا کار با بتن و آجر مسئله‌ی آموزش است؟ کدام مدرسه کار آوانگارد می‌کند و کدام بر طرح های شهری بوم ساخت تمرکز دارد. تفاوت مسئله نشان از این دارد که معماری از یک تصورآبستره به تفاوت های نیازی خود واکنش نشان می‌دهد. هر چند یکبار دیگر می‌گویم این به معنای بومی کردن که دانشگاه اصفهان به معماری اصفهان و دانشگاه تبریز به تبریز بپردازد نیست، اما نمی‌توان تصویری آبستره هم به عنوان دانشکده معماری در همه جا تکثیر کرد. تکثیر یک برداشت کلی و آبستره از دانشکده معماری نشان از جادررفتگی دانشگاه دارد.
هر چند به نظر می‌رسد که سهم بزرگی از مشکلات دانشگاه ایرانی معطوف به اجرا است، اجرایی که چرخش زیر بار سیاست و بی کفایتی شکسته، و یک پاسخ ساده انگارانه و تا حدودی درست این است که اگر همین چارچوب درست عمل کند سهم بزرگی از اشتباهات رفع می‌شود، اما خود این اجرا به عدم فهم و اعتقاد به پایه های ایده‌ی دانشگاه است. بله مطمئنا با کم کردن تعداد دانشجو، با حذف سهیمه و رانت در انتخاب استاد و سپس خواست تجربه و مشارکت از او، با ایجاد فضاهای کافی و مناسب می‌توان نتیجه ای بهتر از همین دستگاه گرفت، اما حدی بر این بهبود است و هنوز مسئله‌ی دانشکده‌ی معماری باقی می‌ماند. به طور مثال پرسش هایی همچون اینکه تفاوت دانشگاه و مدرسه چیست، اینکه استاد کیست و چه تفاوتی با معلم می‌کند و در آخر مفهوم جامعیت دانشگاه از کجا می‌آید همه معطوف به تعریف ایده‌ی دانشگاه و سپس پایبندی بدان است. واقعیت اینست که سهمی از آگاهی در جامعه‌ی ما وجود دارد که زیر چرخ سیاست و عدم پایبندی به آن و البته بلبشوی مدیریت گم شده است. همه‌ی اینها باعث شده است دانشگاههای ما به مدرسه هایی دور از آزادی تجربه و کنده از واقعیت تبدیل شوند.
با مسئله‌ی آموزش می‌توان سه برخورد کرد. اول برخوردی تاریخی تا پیش از همه بفهمد که چه بر سر آموزش رفته و احیانآ چرخش های غلط و یا درست آن را فهمید. دوم برخوردی فلسفی که بپرسد ماهیت آموزش چیست و چقدر واقعیت مطابق این ایده است و سوم اینکه برخوردی مدیریتی-اجرایی است و پرسید هر چه شده و هر چه هست، الان و اینجا چه باید کرد تا نتیجه‌ی بهتری عاید شود، یعنی به دنبال رویکردی پرگماتیستی در آموزش بود. واقعیت این است که دو برخورد اول را می‌توان مستقل طرح کرد، اما در برخورد سوم به هردوی اولی احتیاج است. نمی‌توان طرح عمل ریخت بی آنکه فهمید چه بر سر آموزش گذشته است و اصلا آموزش چیست. در حوزه‌ی آموزش معماری اغلب بحث های موجود یا به تاریخ آموزش در ایران پرداخته و یا از دریچه‌ی اینکه آموزش درست معماری چه باید باشد وضعیت حال محک خورده است. نوشته های تاریخی هم اغلب به سرچشمه های بوزاری دانشگاه تهران و وایماری فلان جا می‌پردازد و کمتر به روند تغییری که در دهه‌ی پیش از انقلاب و چهل سال پس از انقلاب می‌پردازد. آنها هم که به چه باید می‌پردازند، اغلب یا آرمانگرایند و یا با نگاه به دانشگاهی اینور یا آنور دنیا مدلی ایرانی علم می‌کنند، اما کمتر به دلایل ره گم کردگی ما می‌پردازند. خود طرح این کلی گویی ها در اینجا نیز از این جهت است که بگوید ما اینجا به یک «فلسفه‌ی عمل» احتیاج داریم تا فرایندی پیش پا بگذارد که بتواند از اینجا و اکنون به سمت شدن و بهتر بودن حرکت کرد. هر نقشه‌ی عملی تنها به اهداف و آرمانهای نمی‌پردازد، بلکه به دنبال نقشه‌ی راه است. چگونه از اینجا می‌توان در راه شدن قدم برداشت؟
به نظر محدود و البته قابل نقد نویسنده، جواب این معضل در یک عقب نشینی عقلانی است. دیگر بر ایوان ترک خورده‌ی دانشگاه ایرانی نمی‌توان نقش جدید زد. ساختاری که ما سوار بر آن نهادها و جامعه‌ی خود را بنا کردیم آنقدر شکسته بسته و الکن است که خواستی بزرگتر و نوتر نه تنها نتیجه‌ی بهتری عایدمان نمی‌کند، بلکه با گذاشتن بار بزرگتر بر این شانه های نحیف باعث می‌شود از کارهای کوچک و پایه ای هم جا بماند. ما به یک دوره‌ی بازسازی و احیا احتیاج داریم. پس از یک دوره‌ی نقاهت شاید آماده فراتر رفتن و بزرگتر فکر کردن داشته باشیم. اما این عقب نشینی کار ساده ای نیست. پایه اش یک اعتماد است، اعتمادی که آزادی تجربه می‌آورد و پایه‌ی شکل دادن یک حوزه‌ی عمومی می‌شود، حوزه ای که از پایین و بر اساس تجربه های خرد به جای راه حل های کلی و بزرگ قدم قدم و با احتیاط راه سعادت در پیش گیرد، و در آخر نظمی اجتماعی و سیاسی که سپر محافظ این حیات جمعی شود. صحبت در باب ما به ازای عملی این عقب نشینی عقلانی خود مسئله ای جداست، و واقعیت این است که این عقب نشینی خود جرآت بالایی طلب می‌کند.
آنجا که خود ایده‌ی دانشگاه در معرض ابهام و اتهام است، هر عمل مثبتی هم در درون اخته خواهد شد. با این حال این انتقادهای ریشه ای شاید به تعطیلی عمل بینجامد.خیلی دوست داشتم در باب اینکه آتلیه‌ی درست برای امروز چیست، تاریخ معماری ایران را چگونه باید آموزش داد، ماهیت درس مبانی نظریه چیست و فضای عمومی دانشکده معماری چگونه باید باشد صحبت کنم اما به نظر می‌رسد اینها در سایه بزرگتری می‌بایست طرح شوند و تا این تصویر کلان ترسیم نشود، پایه‌ی چرایی ها و چگونگی ها مشخص نمی‌شود. از آنجاییکه اعتقاد شخصی بنده بر این است که عمل اینجا و اکنون را نبایست با نقد کلیت تعطیل کرد و اصلاح یک عملی بطئی انضمامی است، اما بی قطب نمای بزرگ هم عمل های خرد یا اثرش محو شده یا در تضاد با اعمال دیگر خنثی می‌شود. با این حال، در جایی که ساختار وظیفه‌ی درست را خود را ایفا نمی‌کند، تمرکز عمل دانشگاهی می‌بایست بر تربیت سوژه های فردی آگاه و منقاد قرار بگیرد تا جمع عمل های پراکنده‌ی این آگاهی های فردی ساختار را هم به خود آورد. این سوژه ها، اگر در یک موضع مصرف خلاقانه‌ی محصولات جهانی معماری و بر موضع نقادی آگاهانه جهان خود بایستند امکان جا انداختن دانشگاه را مهیا می‌کنند. این جایگاه میانه، از یک سو فاصله‌ی آگاهانه با – و نه ایستادن در برابر – وضعیت جهانی را می‌طلبد تا از مصرف کننده‌ی صرف تولیدات بیرونی رهایی پیدا کند و از سوی دیگر نگاهی به درون می‌طلبد تا بتواند دانشگاه را به جایی برای طرح و حل مسائل جامعه تبدیل کند.
ما در دانشگاه با انباشت مسائل روبرو هستیم و سپس با جرخ و تعدیل هایی نه در جهت بهبود بلکه برای به تعویق انداختن بحران روبروییم، راه حل های مقطعی که خود باعث انباشت بحران شده است. من این نوع راه حل ها را «راه حل دست اندازی» می‌دانم. معضلی به اسم سرعت نامحدود و فرهنگ رانندگی نادرست وجود دارد، با یک گریز جواب مثبت مقطعی گرفته می‌شود، دست اندازی ساخته می‌شود تا سرعت رعایت شود. اما خود این راه حل مانعی در جهت حل ریشه ای فرهنگ رانندگی و پیامدهایی من جمله استهلاک خودروها و مصرف بالاتر بنزین دارد. این الگوی برخورد وضعیت عام جامعه‌ی ما شده است. مشکل مسکن هست، جواب مقطعی مسکن مهر داده می‌شود، مهری که بنیان مدنیت و خانواده و فرد را در خطر می‌اندازد. ما همین کار را در آموزش هم انجام دادیم. خلق امتیاز پژوهشی برای تکان دادن دانشگاه تدریس محور، دعوت به رابطه‌ی صنعت و دانشگاه برای فرار از دانشگاه بی کاربرد، و امثالهم. ما به لحظه‌ی بزرگ تصمیم گیری رسیده ام، جاییکه دیگر تعویق موقت معضلات امکان پذیر نیست. تا زمانی می‌توانستیم مشکلات را تا آینده ای نامعلوم با پمادهای مسکنی به تعویق بیندازیم، اما دیگر مفری برای گریز باقی نمانده است. دیگر کجدار و مریض این تن نزار از جاکنده شده را نمی‌توان به دوش کشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *