سینما, هنرنگار-۱

وایمار؛ خانه سترونِ اشباحِ تنهای ثبت بر سلولوئید

الکساندر اُوانسیان

 

جمهوری وایمار وارث بزرگ و یکه‌ی جهان اکسپرسونسیم، جهانی که پس از جنگ اول جهانی آرام آرام در حال شکل‌گیری در زهدان ذهن هنرمندان آلمانی بود، جهانی که با گذر از مدیوم‌های مختلف هنری سرانجام راه نوار سلولوئید را پیدا کرد و نقشهایی بر پرده نقره‌ای ثبت کرد که آینه تمام نمایی شد از اوضاع و احوال پریشان و سرد و سترون و روبه نابودی و زوال اندیشه و تفکر توده‌های مردم غرق در نکبت و تسلیم. نمایش تحمل انبوهی از تباهی آغشته به طعم مرگ و نیستی در تاریکی مطلق. غرامت ۶ ملیون پوندی، واگذاری آلزاس-لورن به فرانسه، واگذاری پروس غربی و پوزن به لهستان ،تبدیل دانتسیک به شهری بین‌المللی و جدایی از آلمان، که با این تغیرات پس از قبول معاهده ورسای 4 ملیون نفر از جمعیت آلمان کم شد ،سر خوردگی از فتحی که حاصل نشد ونتیجه اش برچیده شدن بساط ویلهلم دوم و تسلیم تاج و تخت توسط قیصر و تبعید به هلند بود .اما انچه که در زیر تمام سنگینی این آوار دهشتناک در حال تکوین و رشد بود در دهه‌های بعد تبدیل به سندی شد تصویری که منعکس کننده تمام ان حقارتی بود که بر ملت آلمان گذشت. سینماگران جهان وایمار، اندشمندانی که فقط نگران وضع موجود نبودند بلکه در لانگ شاتی بس عظیم ظهور قدرت مطلق و شیطان مجسمی را می دیدند که قرارش بر این بود که بار دیگر نه تنها ملت آلمان که جهانی را به قعر دوزخی هولناک پرتاب کند .
بی شک برای درک ودریافت بهتر اثار سینمایی که در دوره جمهوری وایمار خلق شدند و فهم عمیق تر کارکترهایی که بر پرده نقره ای جان گرفتند و تنهایی مثال زدنی اکثر غریب به اتفاقشان می بایست به جهان شعر و نمایشنامه و داستان و چوب کندها نقبی زد و قطعن در این رهگذر نباید از طوفان بی امان سیاست پیشگان و احزاب و نهله فکریشان هم غافل ماند که قطعن تاثیر بسزایی در روند شکل گیری سینمای اکسپرسیونیسم و دیگر مدیوم‌های شکل گرفته در عصر کوتاه اما تاثیر گذار جمهوری وایمار از اغاز تا سقوط دردناکش به دست آن سرجوخه بوهمی «آدولف هیتلر» داشت. جمهوری وایمار در سرار عمر کوتاهش شاهد سر بر اوردن هنرمندانی بود که تاثیر اثارشان تا به امروز به صورت کاملاً آشکار و نما یان است، که مهم ترین آن عینیت بخشیدن به لایه‌های عمیق و ترسناک درون بر پرده نقره ای سینما بود و هست. جهموری که موجودیتش دائمن تاحت تاثیر طوفان‌های سهمگین سیاسی مختلفی بود که نمایش جنگ سهم خواهیشان هر روز شاهد عمل و عکس العمل‌های خونباری بود، سیاست پیشگانی که هر کدام ارزوی ظهور افکار خود بر پرده سینما را داشتند، مغز شویی توده‌ها ! و همیشه بودند کارگردانانی که نان را به نرخ سیاست روز خوردند و عده قلیلی هم که ترجیهشان نقد شرایط نابسامانی بود که نتیجه آن گرفتاری و فرورفتن انسان در چنبره فلاکت و تیره روزی حاصل از اشتباهات فردی سیاست پیشگان تشنه قدرت بود. سوسیال دموکرات ها که از ایده‌های تجدید نظر طلبانه برونشتاین پیروی میکرد و دیر به فکر تصاحب سینما افتادند. سرخ‌های کمونسیت، با ادغام دو گروه چپ رادیکال (اسپاتاکیست ها و چپ‌های رادیکال برمن) که معتقد به جنگ‌های خیابانی داشتند خواهان به راه انداختن انقلابی بلشویکی بودند که در سال ۱۹۱۷ توسط لنین در سرزمین شوراها اتفاق افتاده بود و تلاش زیادی هم برای فتح پرده نقره ای سینماها داشتند. فرایکورها که متشکل از کهنه سربازان جنگ اول که رو در روی سرخ ها ایستاده بودند تا آلمان کمونیستی نشود با حمایت از روزنامه نگار راست گرایی با نام ولفگانگ کاپ، سعی در فتح برلین داشتند که به شکست انجامید و نماد این کودتاه گران تصویر صلیب شکسته ای با هشت شاخه «سوواستیکا» بود، که بر کلاهخودهایشان حک کرده بودند این گروه بیشتر در پی تصاویری بر پرده بودند که دیگر عقاید سیاسی را فاقد ارزش و اعتبار نشان دهد و رو به سینمای مستند { البته از نوع جعل حقیقت به نفع ارا حزب } آوردن که در سال‌های بعد بسیار خوش ایند کارگردانانی شد که در تشکیلات حزب نازی به فیلم سازی ادامه دادند. احزاب میانه، کاتولیک و لیبرال مدافع روش پارلمان گرایی و حزب مردم آلمان به رهبری گوستاو اشترزمان و حزب مرکز و مردم بایرن که امر تبلیغ توسط سینما برایشان مفهوم چندانی نداشت وبیشتر در فکرتبلیغات کلامی در اجتماعاتی همچون سالن سینما بودند.
حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان یا به اختصار «حزب نازی» در ۱۹۱۹ در میان زبانه‌های گداخته خشم و خشونت تاسیس شد درست در سالی که اعضای مجلس ملی المان رایشس تاک که غالبن چپ میانه رو جانب دار نظام فدرال و ازادی بی قید و شرط همه احزاب و روزنامه ها بودند برای تدوین قانون اساسی وایمار گرد هم آمده بودند. و حزب ملی مردم آلمان، که چکیده دو حزب اخر در مواردی چون، یهود ستیزی ،مخالفت با نظام پارلمانی ،سازماندهی نظامی، ایدئولوژِی رادیکال، ارتش حزبی و خشنوت طلبی و ناسیونالسیم افراطی خلاصه میشد و قطعن قدرتمند ترین فردی که پی به جادوی توده ها و در پی شستشوی مغزی انها بر امد دکتر یوزف گوبلز بود، فارغ‌التحصیل دانشگاه هایدلبرک در رشته فلسفه! او بعدتر وزیر روشنگری و تبلیغات نازی ها شد و جهان شاهد تولیداتی چون پیروزی اراده، تعمید آتش، المپیا و ما بر خاک پیروز خواهیم شد بود! با این وضع بی جهت نیست که برخی از سینماگران المانی سعی در به وجود اوردن زبانی تصویری داشتند که همواره و به عمد در لفافه‌ای از نماد و نشانه و استعارهای عمیق و نیش دار حرف خود را بر پرده منعکس کنند تا در این اوردگاه نابرابر سیاست در برابر سینما یک بازنده نباشند. کازمیر ادشمید یکی از نظریه پردازان اکسپریسونسیم چنین میگوید: «جهان، در برابر ماست تا ببینیمش، عرضه صرف و ساده آن کاری عبث است، واقعیت و اشیا به خودی خود چیزی نیستند ما می بایست جوهرشان را مطالعه کنیم، نه شکل فانی و تصادفیشان را.»

فریتز لانگ در حال فیلمبرداری فیلم زنی برروی ماه، ۱۹۲۶
فریتز لانگ در حال فیلمبرداری فیلم زنی برروی ماه، ۱۹۲۶


هنرمند اکسپرسیونسیم در فکر شکستن چهارچوب‌های خفه کننده و دروغین منطق خرد و علیت بود. هم زمان با تاریخ وقایع سیاسی تاریخ رشد مکتب اکسپرسیونسیم تا رسیدنش به پرده نقره ای سینما و پدید اورندگانش خود حکایتی دیگر است، ۱۹۱۱ سال رواج اصطلاح اکسپرسیونسیم بود هر چند که انجمنی از هنرمندان المانی در سال ۱۹۰۵ با عنوان دی بروکه «پل» وجود داشت که به این سبک کارهای خود را ارائه می کردند و تا سال ۱۹۱۳ به طور مرتب نمایشگاه سالیانه خود را ارائه میکردند، هنرمندانی که خود وامدار نامداران گوتیک متاخر بودند، نامدارانی چون بالدونگ، کراناخ، آلتد ورفر و حتی متاثر از هنرمندان مکتب پون-اون ! از دیگر گروه‌های معتبر می توان به سوار کار آبی، گروه سرخ، گروه نوامبر ،انجمن هنر مندان جدید و انشعاب برلین و مونیخ را نام برد که بیشتر اثارشان را هم در نشریاتی چون، در اشتروم { طوفان } و دی اکتسیون چاپ میشد که این مجلات بیشتر اهدافی کمونیستی و سوسیالیستی داشتند، پس از این دوره نوبت به چوب کند‌های هنرمندان نامداری رسید که بی شک بیشترین تاثیر را بر پلان ها و سکانس‌های فیلم‌های مکتب اکسپرسیونسیم داشتند، هنرمندانی که در جمهوری وایمار پا گرفتند و با روی کار امدن نازی ها بیشتر اثارشان از بین رفت و یا برای مدت طولانی از نظر ها مخفی ماند، برخی تبعید شدند و برخی خودکشی کردند و اتلیه برخی ویران شد و یا به اتش کشیده شد و انهایی هم که ماندند در طول سالهای حکومت نازی ها کار نکردند و یا اثرشان پس از جنگ جهانی دوم از دخمه ها و زیر زمینهای شهرهای ویران شده المان بیرون کشیده شد بزرگانی چون ؛ ارنست بارلاخ، ماکس بکمان، کارل یاکوب هیرش، ارنست لودویگ کیرشنر ،کیته کلویتس، آرتور سیگل، در کنار این هنرمندان میتوان از نویسنده بزرگی یاد کرد که تاثیر بسزایی بر سینمای اکسپرسیونسیم و به خصوص فریتس لانگ، یکه تاز جهان اکسپرسیونسیم در سینما داشت، نوربرت جاکوپس با رمان پر آوازه دکتر مابوزه قمار باز و دیگر اثارش، مرد علیه مرد، خانه زنان ریو و وصیت نامه دکتر مابوزه همگی بازتاب دهنده شراط نابسامان سیاسی و اقتصادی جمهوری وایمار هستند، در کنار او میتوان از آلفرد دوبلین{ بنیان گذار انجمن نویسندگان چپ } با رمان جاودانه برلین میدان آلکساندر نام برد که در ان شخصیت ها هرگز در فضای چنین پر التهاب بخت رستگاری را ندارند، تنها و تک افتاده در گوشه ای مشغول زنده مانی هستند و نه زندگانی، دوبلین در دیگر اثارش هم چنیین سرنوشت شومی را برای انسان المانی رقم میزند، اثار چون نوامبر ۱۹۱۸ انقلاب آلمان، مهاجرت بابلی ها و رمان سه جهش وانگ – لون که شاید نخستین رمان اکسپرسیونیستی باشد، دوبلین در کنار گوتفرید بن از دیگر نویسندگان اکسپرسیونیسم تاثیر بصری عمیقی بر سینمایی گذاشتند ،هم چنین نویسنده دیگری به نام اتو نوکل که رمان بی کلام «سرنوشت» او تاثیر بی چون چرایی بر سکانس‌های سینمای صامت دوره وایمار گذاشت از جمله بر تصاویر فیلمهای گئورگ ویلهلم پابست و فردریش ویلهلم مورنائو و فریتس لانگ.
سینمای صامت وایمار در چنین حال و هوایی پس از کنار زدن فیلم‌های سبک «کستومفیلم» که بیشتر درامهایی بودند با لباس‌ها و دکورهای پر زرق و برق که برای رقابت با محصولات سینمای مجلل ایتالیا ساخته میشد پا به مسیر تازه ای گذاشت مسیری به سوی انتزاع و تحریف ادراک ذهنی، اولین نهله فکری در سینما که با نفی سرمایه داری چهره روشنفکرانه-انقلابی گرفت. تولد کارکترهایی که در جهان پر سرو و صدا و گوشخراشی که خشونت در ان بر همه چیز محیط بود، در تنهایی و سکوت خود زندگی می کردند و البته نه ان گونه که باید در آرامش ! شخصیت هایی که هم قربانی بودند و قربانی میگرفتند، شخصیت هایی خلق شده در برج ها و قصرهای تو به تو در پس غلیظ ترین سایه روشن ها و شوم ترین سرنوشت ها که گاهی برخی از این سرنوشت‌های شوم تاثیر بی چون و چرایی بر زندگی دیگر ادمیان می گذاشت، با خالق کاراکتر بالدوین در فیلم دانشجوی پراگی ۱۹۱۳ تا فرانتس بیبرکوف در فیلم برلین میدان آلکساندر ۱۹۳۱ شاهد نمایش جراحت روح و جراحت جسم هایی میشویم که سر بر اورده از روان درهم شکسته جامعه وایمار است استلان ریه داستان فیلم را بر مبنای شعر استنساخ آلفرد دوموسه برمبنای اسطوره فاوست که توسط هانس هاینس اورس نوشته شده بود بازنوسیی می کند، 7 سال بعد است که مطب دکتر کالیگاری اکران میشود. کارگردان فیلم روبرت وینه با خلق شخصیت‌های ماندگاری چون سزار ادم کش و دکتر کالیگاری روان پریش سهم بسیار زیادی در پیشگویی تولد یک قدرت شوم را داشت که با تلقین و ذهن خوانی و جادوی سیاه همراه بود، سبک بصری فیلم و سایه‌های بلند و تیزی زاویه ها، کورسو‌های لرزان، دکورهای از ریخت افتاده که گویی خفقان و سیاهی چنان بر انان سایه افکنده که دیگر نمی توان جز مامنی برای سزار ادم کش و جولانگاه جنون امیز دکتر کالیگاری جایگاه زیست موجود دیگری را در ان متصور شد، گویا دکتر کالیگاری نمایش شبهی بود که در کار دریدن روح هم وطنانش در گوشه تاریک تیمارستانش بود، عملی که آدلف هیتلر در چند سال بعد به دهشتناک ترین شکل ممکن در عالم واقع انجام داد! وینه با استفاده درست از میزانسن و قاب بندی و جایگاه درست دوربین فضایی را فراهم میاورد که در سال‌های بعد گویا تمام شخصیت‌های مکتب اکسپرسیونیسم در تاریکی‌های غلیظ ان سر براوده اند وینه همچنین در فیلم‌های راسکولنیکوف و دست‌های اورلاک که ایده اش پیوند دست‌های یک جنایت کار به جای دست‌های قطع شده یک پیانسیت بود در اعتلای بصری این سبک نقش اساسی ایفا کرد.

گولِم، ۱۹۱۵، فیلمی از پل وگنر و هنریک گالین
گولِم، ۱۹۱۵، فیلمی از پل وگنر و هنریک گالین


یکی از مهمترین موجودات خلق شده در این مکتب «گولم» را می‌توان نام برد که منتج از یک افسانه قوم یهود است شخصیت گولم بر پرده نقره ای هم زمان با کالیگاری شکل می‌گیرد به خوبی نمایانگر بعد دیگری از اتفاقات سیاسی و اجتماعی زمانه خودش است، کارل بوزه و پاول واگنر کارگردانان فیلم در میزانسن‌ها و حرکت دوربین در بین دکورهای فیلم بیش از هر آفریننده دیگری به تقابل بین روشنایی و تاریکی اهمیت دادند و این خصیصه خاص فیلمی شد که قهرمان فیلم مجسمه سهمگین گلی بود، که جان میگیرد و قرار بر آن هست که منجی قومی باشد و در اخر موجب هلاکت ملتش میشود، گولم اکران شد، برای ملتی که پس از شکست و اضمحلال در پی ناجی بود، تزلزل اجتماعی، رکود فکری طبقه متوسط و ناکار امدی زمامداران، عدم بلوغ سیاسی و هراس از اینده مبهم نزد توده مردم، همه و همه در سکانس‌های فیلم مشهود و روشن است و به مانند دیگر کارگردانان این سبک نوید یک آینده شوم را فیلم به روشنی نشان میدهد. آینده شومی که به راحتی رد آن در اثار فیلم سازان کمتر مورد توجه قرار گرفته مکتب اکسپرسیونسیم هم قابل رد یابی است اوتو ریپرت، لوپو پیک، کارل گرونه، آرتور فون گرلاخ، هانس کوبه، لئوپولد یسنر و پائول لنی، این آینده در نوع انتخاب و روایت داستان ها، فرم بصری، دکور و نور پردازی و حرکت دوربین و از همه مهمتر خلق کاراکترهایی که همیشه دچار از هم گسیختگی فکری هستند و شور درونی مهیبی در احیای شر مطلق دارند و در تلاش هستند که به راس قدرت هرم شیطانی برسند و تهدیدی هستند برای یک امنیت حتی نیم بند مشهوداست. امروزه که این فیلم ها مورد مرور قرار میگیرند تقریبن تمام این اثار عکس العملی هستند در مقابل اتفاقات اسف بار سیاسی که همیشه به مانند طوفانی سهمگین سر تا سر وایمار را در می نوردید و هدفی جز تخریب و ایجاد ترس نداشت خلق فضایی اکنده از تنش و خشونت در خیابلن‌های آلمان دهه بیست توسط «اس آ» یا سپاه طوفان به سرکردگی ارنست روم که تاثیر ان را در چوب کندها و سپس در اثار سینمایی فردریش ویلهلم مورنائو، فرتیس لانک، گئورگ ویلهلم پابست کاملاً قابل شناسایی است، با توجه به حضور شخصیت‌های جلاد منشی چون مارتین بورمان ،راینهارد هاینریش، هاینریش هیملر،اوگین فیشر، هانس فردریش کارل گونتر، الفرد پلوتس و وجود اهرم‌های قدرت چون «سپاه طوفان» و «گردان‌های حفاظتی» بیراه نبود که اثاری خلق شود که تبدیل به اسنادی شوند هنرمندانه در باب انعکاس جنایت هایی که پی در پی در حال به وقوع پیوستن بود، چوب‌کندهایی چون، طوفان ،مجانین، قایق‌های بادبانی در فیمان ،مادران ،مردم ،از زندگان به مردگان (یادبود کشتار ۱۹۱۹ و یادمان لیب کنشت و روزا لوگزامبورگ) گرسنگی ،شهر سوزن، تشییع جنازه و بسیاری دیگر و تاثیر تام و تمامشان بر خلق فیلم هایی چون دکتر مابوزه قمار باز، خیابان بی نشاط، حقیر ترین مرد، نیبلونگن ها، انتقام کریمهیلد، نوسفراتو سمفونی وحشت، جاسوسان، متروپلیس، قصر فوگل اود و حتی فائوست و تارتوف مورنائو و …. ! فصل مشترک تمام این اثار زندگی در جهانی تراژیکی بود در جوار هیولاهای درون خودکامگان قدرت. جهانی مملو از یاس و ترس که سایه‌های شوم تاریک بر جای جایش رخنه کرده جهانی فائوست گونه که سردم دار قدرت، آدلف هیتلر جوان در قماری بزرگ روحش را به مفیستو میفروشد تا دمی بر جهان فرمان براند و نتیجه ان در جهان سینما منجر به خلق هیولاهایی میشود انسان نما، تنها و وازده عاری از هر گونه مناسبات انسانی، فروش کرامات انسانی و اخلاق به ارزان ترین قیمت ممکن درروزگاری که نازی ها بر ان حکم رانی میکردند، پلیدی اخلاقی کارکترهای این دوره ازسینما نمود‌های بیرونی زیادی را همراه خود داشتند به مانند در اوردن نشان ها و پرچمهای دفن شده در سرزمین ستورون و پر از گل و لای و لجن گرفته خاطرات جنگ بزرگ اول و مستمسک قرار دادن انها برای خشونت ورزی علیه بشریت و قی کردن هر انچه که میشد به ان دهشت و پلیدی گفت بر روی انسان! گویا حقیقت ابدی یک چیز بود سلطه به واسطه اغنای عقده مندی‌های گذشته!
کارکترهای فیلم‌های دوره وایمار چیزهایی (مخلوقات) بودند تقلیل داده شده به پایین‌ترین حد انسانی ولی در عوض میل به شر در وجود تک تک انها زبانه می‌کشید، همگی آزمند، فاسد و تحمیل گرند و ارعاب برایشان بنیان نهاد قدرت بود، انان یکسره بی رحمند که چون اگر نباشند به هدف دسترسی پیدا نخواهند کرد، و همیشه در فضایی مرموز سیر می کنند و اگر خوب دقت کنیم این خصایص به تمامی در عالم واقع در یک نفر جمع شده بود، رایش سوم ! نکته قابل تحمل بعدی این است که هر چه به پایان کار وایمار ۱۹۳۳ و تسلط کامل حزب نازی بر آلمان می‌شویم کارگردانان مکتب اکسپرسیونیسم بیشتر و بیشتر از نماد و نشانه و استعاره دور می‌شوند و تلاش دارند که برای روشنگری به قلب هدف بزنند با خلق کارکترهایی به دور از افسانه‌های کهن ژرمنی! نمایش انسان معاصر، یکی از این فیلم سازان موفق در این زمینه پابست است، شخصیت‌های فیلم‌های او به صراحت لهجه و خوداگاهی کامل رسیده بودند وپبست با این رویکرد حتی به سبک «کامرشپیلفیلم» هم پشت کرده بود و به نوعی یک واقع گرای ادبی نوین راپیش گرفته بود که به ان «فیلم‌های خیابانی» می گفتند. همراه با پابست فیلم سازانی نظیر، برونو راهن و جو می و پیل لونزی هم با این رویکرد تلاش در نشان دادن انسان هایی را داشتند که ازعدم اطمینان سیاسی و اجتماعی رنج میبردند و سرنوشتشان با کابوسهای دهشتناک گره خورده بود، اما انچه در این فرم از فیلمسازی اهمیت داشت دیگر از خصلت مضاعف اشیا و نور پردازی هایی که عمق میدان ایجاد کند و از دفرمگی دکورها خبری نسیت و همه چیز سرشار از جزئیات حقیقی هستند هر چند که هنوز هنوز از مولفه‌های اصلی اکسپرسیونیسمی استفاده می‌شد اما با چاشنی واقع گرایی بیشتر! و سر انجام در ژانویه ۱۹۳۳ همه چیز برای آن‌ها تمام شد، هیتلر به قدرت رسید و رییس داستگاه تبلیغ و مغزشویی گوبلز اقدامات سرکوب گرانه سانسور، تهدید، تبعید و حتی سر به نسیت کردن هنرمندانی را که علیه نازیسم و ماهیت غیر دموکراتیکش تولید اثر می کردند را کلید زد و سینما هم از این قائده مستثنی نبود ! افکار و آرا باید یک کاسه میشدند و همه در رد همه چیز جز یک حزب { نازیسم } باید از هم سبقت می گرفتند و تقریبن هر انچه که در فیلم‌های کارگردانان روشنگر عصر وایمار پیشبینی شده بود در تلخترین و دردناکترین شکل ممکنش اتفاق افتاد. هیولا حتی به نوکران دست بوسش هم رحم نکرد و در تصفیه ای خشنوت بار «شب دشنه‌های بلند» را رقم زد و بعد به جان قومیت‌های دیگر افتاد و { شب شیشه ها شکسته } رقم خورد، اوباش و اراذل خیابانی چو هورست وسل به دست یک کمونسیت کشته شد و بهانه ای شد برای تولید اثر بی مایه ای به اسم سرود پرچم را بیفرازید و در صفوف به هم فشرده بایستید و بعد از ان نوبت به همشهریان آلمانی رسید که پیشوا انان را نان خور اضافی لقب داده بود کودکان هم حتی قربانی هیولا بودند هر کس با هر مشکل مادرزادی که متولد میشد چیزی نبود جز یک نان خور اضافه و باید نابود میشد و یا سر ازمایشگاه‌های هولناکترین پزشک قرن منگله در می اورد و بعد نوبت به عقیم کردن فله ای همشهریان رسید و به برنامه آموزشی مدارس دروسی نظیر آموزش نژادی، به سازی نژادی و بهداشت اضافه شد.
بی‌تردید تمام این اتفاقات نه به صورت کاملن آشکار و بارز اما با ظرافت و هنرمندی تمام در بستر سینمای اکسپرسیونسیم پیش بینی شده بود ! از ۱۹۳۳ به بعد سینمای آلمان تا ۱۹۴۵ حرفی برای گفتن نداشت و فیلم‌های تولید شده تنها اثاری بودند تبلیغلتی در جهت ارزش‌های نازیسم و هر چند گروهی از سرشناس ترین هنرمندان دوره وایمار در المان دوره نازی مانند و به کار مشغول بودند اما هرگز نتوانستند اثاری هم سطح گذشه خودشان تولید کنند، افرادی چون امیل یاننینگز و رودولف کلاین روگه و ورنر کراوس (بازیگران افسانه ای مکتب اکسپرسیونسیم)، تئو فون هاربو (همسر فریتس لانگ و فیلمنامه نویس) والتر روتمان (متحرک ساز و خالق برلین، سمفونی شهر بزرگ) والتر وایمان و روبرت هرلت (از قدرتمندترین طراحان صحنه در دوران فیلم سازان اکسپرسیونسیت) والتر روئه ریگ (از دیگر طراحان صحنه که انقلابی ترین اثرش طراحی مطب دکتر کالیگاری بود) و بی شک نام آورترین کارگردان زن تاریخ سینما هلن برتا آمالی ریفنشتال، ملقب به لنی ریفنشتال.
به هر انجام مایلم به فیلم مطب دکتر کالیگاری برگردم. به این مساله که اگر چه فیلم تلخ و گزنده است و نمایش اضمحلال انسانیت که در تک به تک پلان‌های فیلم وجود درد، نمایش قتل، مکافات عمل، جنون، خوابگردی و…. اما رابرت وینه فقط در پی ذوق آزمایی نبوده، وینه فقط در پی نمایش اندیشه جنون امیزی که بر وایمار سایه سیاهش مستدانم بوده ! نبود، بلکه بی شک هدف دفاع از انسانیت در برابر زیاده خواهی یک قمارباز خودبزرگبین بوده که برای برد با مفیستو هم پیمان شده بود، آرا و افکار وینه هم در فیلم‌های قبلی و هم اثاری که بعد از کالیگاری ساخت سخت با تعصبات روح رایج زمان، نازیسم در تضاد بود! در زمانه ای که کم کم همه چیز باید مبنایش با اندیشه نژاد برتر چفت میشد تا اقبال تکثیر پیدا کند وینه با کالیگاری وبا هوشمندی لب به یک پیشگویی تصویری می گشاید که حتی امروز پس از ۹۰ سال سخت بدیع و تازه مینماید چه در بحت فرم و چه در بحث تکنیک‌های استفاده شد و چه داستان فیلم. وینه تلاش می کند کلاف آشفته ای را باز کند تا به تصویری دقیق از پی امدهای سیاسی و اجتماعی به دست مخاطب بدهد که زیر انواع و اقسام فشارهای روحی و روانی شکستی بزرگ در حال خورد شدن است و هر آنچه را که از بیرون به عنوان سیاسیت‌های درست در راه رسیدن به هدفی بزرگ { آلمان تهی از یهود و اعتلال نژاد برتر } را برایش دیکته می کند نپذیرند ! تلاش وینه در کالیگاری با ان قاب بندی‌های دفرمه و فشرده و محصور در چنگال شر مطلق و وهم انگیز در پیچاپیچ سایه روشن ها غلیظ و زوایای تیز این نیست که بگوید همه چیز قرار است بر هول مدار قدرت مطلق کالیگاری بچرخد! او جهانی را به نمایش می گذارد که آشفتگی و فروریختنش را حتمی می داند و اغوا و فریب توده را به دست مغشوی بزرگ دائمی نمی پندارد، همام گونه که خود کالیگاری دست اخر در تیمارستانی که خودش ساخته بود تا به ابد محبوس میشود ! زایش وحشت و هراس در فیلم‌های این مکتب و به خصوص کالیگاری نمود بیرونی بسیار قوی داشت که بازتابش برپرده فیلم هایی هستند که تا به امروز قابل مطالعه و تحقیق هستند که چون امر شر و میل به انجام ان در سر هر دیکتاتور خشک مغزی جایگاه ویژه ای دارد، دکتر مابوزه را به خاطر بیاوریم یا مفسیتو یا روتوانگ دانشمند روان پریش متروپلیس ! به واقع هشداری که هنرمندان اکسپرسیونسیم ان را با اثارشان به مخاطب گوش زد کردند دیگر از مرزهای مکان و زمان عبور کرده و دیگر مطعلق به یک جغرافیای خاص در یک بازه زمانی معین نیست، خود کامه ها و هویلاها در راه دریدند، اما مخاطب امروز با دیدن این اثار دیگر نمی تواند آن انسانی بماند که در گذشته بوده، مگر خود هم دست و سرسپرده اصحاب قدرت باشد و کات!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *